فراموشی

ظاهرا سرخوشی، ولی مانده، بر دلت حسرت فراموشی
در جهان شلوغ انسان ها، با خودت غرق در هم آغوشی
در جهان شلوغ انسان ها، با خودت غرق در هم آغوشی
زیر لب زمزمه، یواش یواش، غرغر و طعنه و کنایه و فحش
درد را می بُری و می دوزی، مرگ را زنده زنده می پوشی
خودنویسَت چقدر خودخواه است، تو بجایش نوشته ای هر بار
خط خطی کن دوباره جامعه را، با همین بیت ها که می کوشی
گاه گاهی به سبکِ احمق ها، گریه کن، شکوه کن، شهامت کن
پخش شو در تمام شهر و بگو، زهر را جرعه جرعه مینوشی
عاقبت استکان تنهایی، پر شد از شعرهای جوشیده
می پرد در گلوی غم زده ات، از همین واژه ها که می جوشی
قلمت را سریع تر پر کن، شاید این درد آخرت باشد
نقطه آمد رسید آخر خط،
و گلوله برای خاموشی…
محمد محمودیان